by
Mahdia Hossaini
Mother: Calm down, my child. Whisper your childish poems more quietly. This is the house of the dead where we sleep.
Child: Mother, they are awake! The day has just begun! But did you not tell me when my father died, that he is always with us? Is he watching us now? Did he emigrate with us? Mother, maybe some of the dead in this cemetery are my father’s neighbors in heaven.
Mother: Yes, my child, you are right, keep playing and singing!
Child: Mother, can you give me my father’s photo? I want to show my father to them. Maybe they know him!
The mother whispers to herself; “Oh, my God! How can I tell him that the only picture of his father was left back in the flames of Moria and has turned/burned to ashes”.
Child: Mother, you couldn’t find my father’s photo! No problem, we will look for the photos together tomorrow. Mother, why has no one come to see them during these two days? Don’t they have children? Oh mother, I promise you here and now, that if you die, I will come to see you every day. Mother, I like this cemetery more than Moria, everything here is white. I like white! I do not want to go back to the burned camp. I do not like the black of burnt tents and ashes.
Mother: My child, we are only their guests for a few days.
Child: Mother, why do you say we are guests? Unless we were already invited by them in their house. Otherwise we are their uninvited guests. But I feel they are happy that we are here. It is as if no one has mentioned them for a long time. Maybe their children do not have time to visit them, or maybe they don’t like that we are here….
This is a short story born in my mind since I saw the photo of the asylum seekers in the cemetery. This photo shows the living sleeping in the city of the dead. They have sought refuge in the dead. What did you do to them?! And what did you do with their wounded souls?!
After the fire in Moria and the declaration of a state of emergency on the island of Lesvos, we are witnessing heartbreaking scenes that can be seen through the camera’s lens of reporters. Smoky and blackened faces of children who are looking for their lost dreams under the ashes of their tents, but with a smile on their face as if they are saying this to themselves, it shall pass.
But what really stunned me was a lady’s comment about this photo that said, “These people are used to this kind of life, don’t upset yourself.” I want to say that no one gets used to suffering and hardships. I believe that woman buried her humanity in the cemetery herself. Don’t be like that woman, we will all live in the cemetery one day, but we should try to behave in a way we want the future generations to remember us.
فراموش شدگان پناه برده به شهر مردگان–۱۲/۰۹/۲۰۲۰
مهدیه حسینی
مادر: آرام تر کودکم !آرام بازی کن ! شعرهای کودکانه ات را آرامتر زمزمه کن ! اینجا خانه مردگانی ست که خفته اند
کودک: نه مادر،آنها بیدارند . تازه روز شروع شده .مگر خودت زمانی که پدرم مرد به من نگفتی که او همیشه همراه ماست .آیا او هم همراه با ما مهاجرت کرد؟الان پدرم در حال تماشای ماست ؟مادر شاید بعضی از مردگان این گورستان همسایه پدرم در بهشت باشند
مادر:. آری کودکم تو راست میگویی .به بازی و آواز خواندنت ادامه بده
کودک: مادر! عکس پدرم را می دهی ، میخواهم به آنها نشان دهم شاید پدرم را بشناسند
مادر با خودش زمزمه میکند
مادر : آه خدای من! چگونه به او بگویم تنها عکسی که از پدرت به یادگار مانده بود در شعله های آتش موریا به خاکستر تبدیل شد
کودک : مادر عکس پدرم را پیدا نکردی ، عیب ندارد ! فردا با هم به دنبال آن می گردیم .مادر ،چرا درطی این دو روز کسی به دیدن آنها (مردگان) نیامده ؟ آنها فرزند ندارند ؟ مادر من همین الان و در همین قبرستان قول می دهم ،اگر تو مردی زود به زود به دیدنت بیایم .مادر من این گورستان را بیشتر از کمپ موریا دوست دارم .اینجا همه چیز به رنگ سفید است و من رنگ سفید را دوست دارم. من نمی خواهم دوباره به کمپ سوخته برگردم . مادر، من سیاهی خاکسترها و خیمه های سوخته را دوست ندارم
مادر :کودکم ما فقط چند روزی مهمان آنها هستیم
کودک: مادر چرا می گویی ما مهمان آنها هستیم ؟ مگر آنها ما را به خانه شان دعوت کرده اند ؟ یا نه ،ما مهمان های ناخوانده ای هستیم که به خانه آنها آمده ایم. اما من احساس می کنم آنها خوشحالند از اینکه ما اینجا هستیم .ویی خیلی وقت است کسی از آنها یاد نکرده است .شاید فرزندانشان آنقدر درگیر مشکلات زندگی هستند که زمانی برای آمدن به اینجا ندارند . یا نه، شاید دوست ندارند ما را اینجا ببینند
این داستان کوتاهی ست که زاییده ذهن من بود از زمانی که عکس مهاجرین در قبرستان را دیدم .این عکس زندگانی را نشان می دهد که در شهر مردگان خفته اند .آنها به دنبال یافتن آرامش به مردگان پناه برده اند .شما چه کردید با آنها ؟! و چه می کنید با روح و روان زخم خورده آنها ؟
بعد از آتش سوزی در موریا و اعلام حالت اضطراری در جزیره لسووس ما شاهد صحنه های دلخراشی هستیم که از طریق لنز دوربین خبرنگاران ،آنها را به تماشا نشسته ایم .چهره هایی پوشیده از دود ،کودکانی که به دنبال رویاهای گمشده خود در زیر خاکستر خیمه هایشان هستند ،اما با لبخندی بر لب که گویی با خود می گویند :این نیز بگذرد . اما چیزی که بسیار مرا تحت تاثیر قرار داد کامنت یک خانم درباره این عکس بود . کامنت آن خانم این بود “این مردم به این گونه زندگی عادت دارند ،شما خودتان را ناراحت نکنید “می خواهم بگویم هیچ کس به بودن و غرق شدن در سختی ها و مشکلات عادت نمی کند . من باور دارم آن زن انسانیت را در قبرستان درون خودش دفن کرده است . بیایید مثل آن زن نباشیم .عاقبت همه ما مرگ است ،پس چه بهتر که یاد و خاطره خوب از خود در ذهنها به یادگار بگذاریم تا آیندگان به خوبی از ما یاد کنند
Perfekt