by
Mahdia Hossaini
I’m a woman. The one who after twenty years of running, trying, listening to sarcasm and insults, has reached a stage where I could take steps forward, but suddenly the enemy re-appeared.
I am the one who wanted to make my country prosperous. I am the one who studied by candlelight in the black-out nights of Kabul. Yes, I am the one who the Taliban started searching for, house to house, door to door. I am the one who crawled in a corner of the house and waited. Maybe I’m waiting for a miracle. I’m waiting to open the door for them every time I hear a knock on my door. I have imagined these scenes in my mind many times,…what would I say or do if I open that door. I have more than often imagined slapping them in the face. Or tell them about the hardships I have endured to this day and imagine them drinking their tea and listening to me. Sometimes I think they take me by my hair and drag me from one street to another. To provide a lesson to the others. Another one of my mental pictures was that I was married to one of them, but I was able to change his mindset and turn him into a man who is a defender of women and human rights. I do not know what to do but I am sure that I will not escape from them. I am positive that I will shout at them and will not bow down in front of them. Maybe they‘ll silence my voice from the first shout. Everything is unclear and it is my disturbed mind that weaves these fantasies. I have been hoping for the progress of Afghanistan (my motherland) for many years., And everything you read above was born of my mind. The mind of a girl who was born to Afghan parents but has never seen or lived in Afghanistan.
Yes, these are the creations of Mahdia’s mind. Situations that I imagined in fleeting moments, instead of the reality of the girl who now lives in Afghanistan. Faces. Fear has taken over a corner of my heart. I have curled up in the corner of the bed, holding my knees in my arms, and an imperceptible tremor has taken over my whole being. What have these savages done to us even now that I am miles away from them? Just by reading the news, fear and panic penetrate my soul. What have they done to my mother who, after dozens of deportations, is still in a state of fear, as she contacts me now and asks me not to write about the Taliban and their savagery when she is miles away from Afghanistan and still afraid?
This fear has been with her for years. What have they done to our women and girls? We all know that the world of politics is not a straightforward and reliable world. Everything is written like a movie before its script. How can these strange men, as if they have come out of the Stone Age and thrown into Afghanistan these last few decades, managed to dominate the country? Men with guns who, like children, enjoy an afternoon in the amusement park or kick the ground out of joy when they see the gym. Who are they and where were they raised and educated?
ورود به عصر جدید تاریکی
۲۴/۸/۲۰۲۱
مهدیه حسینی
من یک زن هستم. همان که بعد از بیست سال دویدن و تلاش کردن و طعنه و توهین شنیدن به مرحله ای رسیده بودم که قدمهایی رو به جلو بردارم، اما ناگهان ……
آری من همانم که می خواستم باعث آبادانی کشورم باشم .من همانم که در شبهای بی برقی کابل با نور شمع درس خواندم . آری من همانم که حالا طالبان خانه به خانه ،شروع به جستجوی کرده اند .همانی هستم که در گوشه ای از خانه کز کرده ام و به انتظار نشسته ام . شاید منتظر معجزه هستم . منتظرم تا هر زمانی که بر در خانه ام کوبیدند در را به رویشان باز کنم .بارها این صحنه ها را در ذهنم تصور کرده ام ،اگر درب را باز کنم چه خواهم گفت ،چه خواهم کرد . بارها تصور کرده ام که بر صورتشان سیلی زده ام . یا برایشان از سختی هایی که تا به امروز کشیده ام می گویم و آنها را تصور میکنم که چای شان را می نوشند و به صحبتهایم گوش می دهند .گاهی تصور می کنم از موهایم گرفته و مرا کشان کشان از این خیابان به آن خیابان می چرخانند تا درس عبرتی باشم برای دیگران .یکی دیگر از تصوراتم این بود که به عقد یکی از آنها در آمده ام ،اما توانسته ام طرز فکر او را تغییر دهم و او را به مردی حامی حقوق زنان و حامی حقوق انسانی تبدیل کرده ام . نمی دانم چه کنم ولی این را مطمئنم که از دستشان فرار نمی کنم .این را مطمئنم که بر سرشان فریاد خواهم کشید و در مقابلشان سر خم نخواهم کرد .شاید با اولین فریاد صدایم را خفه کردند . همه چیز نا معلوم است و این ذهن پریشان من است که خیالها می بافد .من سالها به امید پیشرفت افغانستان،سرزمین مادری ام بوده ام و تمام آنچه در بالا خواندید زائیده ذهن من بود. ذهن دختری که زاده ی والدینی افغان است ولی هرگز افغانستان را ندیده و در آن کشور نزیسته است . آری اینها زاییده ی ذهن مهدیه است که تنها لحظه ای خود را به جای دختری که اکنون در افغانستان زندگی می کند ،تصور کردم .زمانی که به خود آمدم متوجه شدم حتی با تصور آن اتفاقات، پاهایم را داخل شکمم جمع کرده ام و ترسی در گوشه دلم خانه کرده است .گوشه ی تختم کز کرده ام و زانوهایم را در بغل گرفته ام و تمام وجودم را لرزشی نا محسوس فرا گرفته است. چه کردند این وحشیان با ما که حالا من فرسنگها دورتر از آنها تنها با خواندن اخبار ،ترس و وحشت در من رخنه کرده است. چه کردند آنها با مادرم که بعد از ده ها ترک وطن هنوز ترسی در درونش است که از فرسنگها دورتر از افغانستان با من در تماس می شود و از من می خواهد که مطلبی درباره طالبان و وحشی گری شان ننویسم، زیرا که او هنوز می ترسد، این ترس سالهاست که با اوست. با زنان و دختران ما چه کردند .همه ما می دانیم که دنیای سیاست دنیای رو راست و قابل اعتمادی نیست . همه چیز مثل یک فیلم از قبل سناریو اش نوشته شده بود .چطور مردانی عجیب که گویی از عصر حجر به داخل افغانستان پرتاب شده اند ،میتوانند بر کشور مسلط شوند. مردانی اسلحه بدست که همچون کودکان از دیدن شهربازی ذوق زده می شوند و یا با دیدن سالن ورزشی از خوشحالی پا بر زمین می کوبند. آنها که هستند و کجا پرورش یافته و آموزش دیده اند ؟
Artwork by: Shamsia Hassani